...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

غم آمد

بازم تو تاریکی نشسته بودم و داشتم تو تنهاییم فکر میکردم.یه دفعه یه حس بدی پیدا کردم.از بچگی از تاریکی و تنهایی می ترسیدم.ولی هنوزم تو تنهایی و تاریکی بودم...

 

 

با شب آمد

دگر بار دلم گرفت

نه ستاره و نه ماهی در آسمان

آسمان تاریک و بی صدا

باز جدایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه عشقی و نه محبتی در خیال

خیال تاریک و بی صدا

با تنهایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه دوستی و نه همدمی در خانه

خانه تاریک و بی صدا

باز غم آمد

دگر بار دلم گرفت

نه یار و نه مونسی در دل

دل تاریک و بی صدا

باید بروم

یه گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.یه احساسی تو وجودم داشت فریاد می زد که برم.هر چی فکر می کردم نمی دونستم باید کجا برم.داشتم دق میکردم.تنها کاری که آرومم می کرد،این بود که باید بنویسم.بنویسم باید بروم...

 

 

چند روزی است ندایی در سرم می گوید باید بروم

نمی دانم به کجا ولی باید بروم

چند روزی است که خیال رفتن دارم،نمی دانم چگونه

ولی هر چه باشد و نباشد باید بروم

دیر یا زود ،رفتن نزدیک است،اما کی؟

زمان گوید:زود،که دیر است،باید بروم

نه مقصد دارم نه راهی برای رفتن

بی مقصد و مقصود  باید بروم

نه امیدی است برای رسیدن نه چیزی

نا امید و تنها باید بروم

چاره رفتن است و نیست راهی دگر

بی چاره و آواره ز هر جا باید بروم

ندانم به کدامین سو باید بروم

ندایی گوید رفتن نزدیک است باید بروم

و باز شروع یک پایان

پشت نیمکت نشسته بودم.یه حسی میگفت شروع کن.ولی زندگیم پر از شروع شده بود.با این حال بازم شروع کردم... 

 

با شروع،باز آغاز

باز شروع و آغاز تمام پایان ها

باز پشت تمام رازهای نمایان می نشینم

و دفترم را می گشایم و باز می نویسم

تمام لحظه ها را و تمام فرصت ها را که می گذرد

و باگذشتش می برد تمام لحظه ها را از یاد

و من به شروعی دوباره فکر میکنم

شروعی بعد از پایان شروع های قبلی

و می دانم باز هم شروعی نزدیک است

و چرا تمام دنیا همان است که بود

و چرا شروع من تغییری نداده این دنیا را

و می دانم تمام آغاز ها از روی عادت است

دیدن،شنیدن،بوییدن و حتی عشق

و به هر آنچه می اندیشی عادت است

کاش شروع این بارم بشکند این قفس عادت را

عادت

عادت چه قصه تلخی داره. فکر می کنم عادت به آدما سخت ترین عادت باشه.ولی زندگی بدون عاد برام بی معنیه.همیشه نو بودن خوب نیست... 

 

هرچه بینم در نظر چون عادت است

تکرار لحظه ها برایم یک خیانت است

خسته ام از تکرار و ساکن بودن دنیایمان

گذشتن ثانیه ها برایم چون ساعت است

همه ی عمرم تباه شد، افسوس و آه !

دانم که تنها نیازم طاقت است

با وجود این لحظه ها گذشتنی است

گذشتن از عشق و معشوق برایم راحت است

ملالت انگیز است تصاویر جدید

تکرار خواهم که نو بودن یک سرقت است

گویند مرگ یک تازگی است

آرزوی مرگ دارم گرچه  بدعت است

گرچه از تکرار خسته و نالانم ولی

دوستی با او بهترین رفاقت است

با تمام این وجود،این آخرین گفته است

زندگی بی تکرار کسالت است

لحظه ناب

نمی خواستم این لحظه برام تموم بشه.داشتم به" شعر زندگی تکراریست" فکر میکردم.میخواستم تو این  لحظه ناب واسه همیشه بمونم.ولی مثل اینکه نشد.کاش وقتی تو یه لحظه شیرینم،بازم زندگی تکراری باشه.ولی نبود...

 

 

زمان نمی گذرد و ثانیه هایم ایستاده اند

عقربه ی ساعت دلم در جا میزند

نمی خواهد این لحظه شیرین را از دست بدهد

لحظه ای ناب پر از حضور تو

حضوری که دیگر نمی شود تکرار

ای کاش زندگی در این لحظه نیز تکراری بود

قلبم از تپش ایستاده و نگاهم دوخته

و صدایم در نمی آید و واژه ای در فضا

که نام توست این واژه شیرین

و چقدر این واژه زیبا است

و تک تک حرف های آن مرا در لحظه می برد

در لحظه ای که ایستاده می برد

می برد به اوج آسمان بی کران نگاهت

نگاهی که مانند نوازشی آرام بخش است

اما لحظه ها گذشتنی است

من وتو خواهیم رفت به کناری

ولی می دانم که می ماند

می ماند خاطره ای شیرین لحظه ای،که می ایستد