...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

باید بروم

یه گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.یه احساسی تو وجودم داشت فریاد می زد که برم.هر چی فکر می کردم نمی دونستم باید کجا برم.داشتم دق میکردم.تنها کاری که آرومم می کرد،این بود که باید بنویسم.بنویسم باید بروم...

 

 

چند روزی است ندایی در سرم می گوید باید بروم

نمی دانم به کجا ولی باید بروم

چند روزی است که خیال رفتن دارم،نمی دانم چگونه

ولی هر چه باشد و نباشد باید بروم

دیر یا زود ،رفتن نزدیک است،اما کی؟

زمان گوید:زود،که دیر است،باید بروم

نه مقصد دارم نه راهی برای رفتن

بی مقصد و مقصود  باید بروم

نه امیدی است برای رسیدن نه چیزی

نا امید و تنها باید بروم

چاره رفتن است و نیست راهی دگر

بی چاره و آواره ز هر جا باید بروم

ندانم به کدامین سو باید بروم

ندایی گوید رفتن نزدیک است باید بروم

نظرات 1 + ارسال نظر
دوست همیشگی.اشکان دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 20:16

آتش فریاد را با آب سکوت خاموش کن.(هیچ جا نرو بیا خونه ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد