...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

غم آمد

بازم تو تاریکی نشسته بودم و داشتم تو تنهاییم فکر میکردم.یه دفعه یه حس بدی پیدا کردم.از بچگی از تاریکی و تنهایی می ترسیدم.ولی هنوزم تو تنهایی و تاریکی بودم...

 

 

با شب آمد

دگر بار دلم گرفت

نه ستاره و نه ماهی در آسمان

آسمان تاریک و بی صدا

باز جدایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه عشقی و نه محبتی در خیال

خیال تاریک و بی صدا

با تنهایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه دوستی و نه همدمی در خانه

خانه تاریک و بی صدا

باز غم آمد

دگر بار دلم گرفت

نه یار و نه مونسی در دل

دل تاریک و بی صدا

نظرات 3 + ارسال نظر
پاتینا سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 11:48 http://patina.ir

سلام
چه حس غریبی
مشترکه برادر
مشترکه

صنم سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 23:03

بعد از روزها..سلام!!

غمت نباشد..گمش کن تا چشم در چشمانش ندوزی و روزهای تلخ رقم نزنی!!


یکی می گفت:مست که می شوی..تمام حسرت ها به سراغت می آیند..
مستی از سرت می پرد..
اما حسرت نه!!!

---------

لینک شدید:)

دوست همیشگی.اشکان دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 20:14

سلام رفیق
باران باش و ببار. نپرس پیاله های خالی از آن کیست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد