...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

تو کجایی

دنبالش می گشتم.نمیدونم الان کجاست.خیلی وقت دنبالشم.بعضی وقتا حس میکنم پیشمه و بعضی وقت فکر میکنم اونی که پیشمه اون نیست.تو یه سردرگمی عجیب از خودم می پرسم تو کجایی؟؟؟

توکجایی؟

چند روزی...نه

چند ماهی...نه

چند سالی...باز هم نه

من از اول به دنبال توام

توکجایی؟

با کسی...نه

با توشه ای...نه

با راهنمایی...باز هم نه

من تنها به دنبال توام

توکجایی؟

در خیالی...نه

درزمانی...نه

در مکانی...باز هم نه

من همه جا به دنبال توام

توکجایی؟

از هوا...نه

از ذهن...نه

از دل...باز هم نه

من با تمام وجود به دنبال توام

توکجایی؟

دردی...نه

رنجی...نه

بلایی...باز هم نه

من با همه سختی ها به دنبال توام

توکجایی؟

کدامین سو

بعد همه اون روزایی که فکر میکردم احساسم مرده و دیگه دلیلی واسه نوشتن نداشتم.رفتم که یکم درس بخونم که دیدیم تو چک نویسم جای فرمولا دارم چیزای دیگه ای می نویسم.مثل شعر بود ولی از کجا میومدو نمیدونم.فقط نوشتم...


نمیدانم کدامین سو رفت روانم

            مثال جوی یا رودی روانم

دل و عقلم برایم نوشتن

                                    نمیدانم کدامین را باید بخوانم

چشمم اشک ریزد فراوان

                                    که شاید قطره قطره سویت رسانم

زبانم خسته شد از ناله و اه

                                    به امید آن که بشنوی یک دم نوایم

نیامد از تو یک خبر یا که پیامی

                                    خدایا کاش میشد کنی از تن رهایم

به امید دیدارت گر بمیرم

                                    نباشم نا امید از تو ای خدایم

در این دنیا شاید نبینم او را

                                    ولی دانم که در آن دنیا باشد کنارم

همه تار و پودم سوی تو باشد ای دوست

                                    که معشوقم تویی جز تو نخواهم

نبریدم از او امیدم را خدایا

                                    که شاید دمی آید نشیند در خیالم

 

یاد باد

یاد قدیما افتادم.یاد روزای خوب و خوشی که داشتم.یاد لحظه ها،یاد همه ی شادیام و یاد خیلی چیزا که یادشون بخیر... 

 

 

یاد باد، یاد باد، یاد باد

تمام لحظه های شیرین را  یاد باد

تلخ است این روز و روزگار

روزگار خوب و خوش را  یاد باد

خنده هایم اینک گریه است

شادی ها و لبهای خندان را  یاد باد

روز و شب برایم بی تفاوت و یکی است

آن رویاهای شبانه را  یاد باد

چشمانم از اشک خسته است ولی

آن دو چشم زیبا و بینا را  یاد باد

دست لرزانم ندارد هیچ توان

آن دو دست توانمند و نوازشگر را  یاد باد

تمام احساس قلبم مرده است

آن همه احساس پاک را  یاد باد

روزگارم بیتو اینچنین می گذرد

یاد باد، یاد باد، یاد باد

قلم احساس

کاغذ جلوم، روی میز و یه مداد تو دستم.نمی دونم چرا نمی تونم بنویسم.شاید دلیلی واسه نوشتن ندارم.شاید همین بی دلیلی خودش یه دلیل واسه نوشتن.نوشتن یه  حرف که مدتها است باید بگم ولی نمیتونم...  

مدتی است که نمیتوانم بگویم

مدتی است که نمیتوانم بنویسم

و مدتی است که نمیتوانم شعری بگویم

ویا حرف دل را بنویسم

گویا نوک قلم احساسم شکسته

و تراش خیالم نمی تراشد

و همه ی کاغذ های خیالم را باد برده

و شاید مهمتر از همه اینها

که دیگر عشقی نمانده

و مرده همه ی عشق یک دل

دلی که دیگر حرفی نمی زند

که اگر حرف بزند باز

نوک شکسته قلم احساس را

خواهد تراشید،تراش خیال

تا روی کاغذ ذهن بنویسم

که عشق نمرده است

افسوس

نمیدونم کی اومد.نمیدونم چرا اومد.ولی وقتی رفت تازه جواب سوالامو گرفته بودم.



لحظه ای آمد،زود رفت افسوس

عشق آمد، زود رفت افسوس

لحظه ناب روییدن گل

زیبا بود، زود رفت  افسوس

دیدن آن روی و جمال

بی همتا بود، زود  رفت افسوس

وجودش آرامش این دل

سروسامان بود، زود  رفت افسوس

چشمانش روشنی شب تار

می ناب بود، زود  رفت افسوس

گیسوی کمندش مثل آبشار

رود روان بود، زود  رفت افسوس

لبخندش شادی روح و روان

دنیای شادی بود، زود  رفت افسوس

نگاهش تیری در قلب

عشق من بود، زود  رفت افسوس