-
بعد از عمری
دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 17:39
امیدوارم بتونم دوباره بنویسم!
-
تجمع در دانشگاه صنعتی شاهرود و تهدید شورای صنفی دانشگاه
سهشنبه 17 اسفند 1389 10:36
از روز یکشنبه 15 اسفند, دانشجویان دانشگاه صنعتی شاهرود دست به تجمع زدند, امروز 16 اسفند تجمع بار دیگر شکل گرفت و فردا هم ادامه خواهد داشت این تجمع به صورت خودجوش شکل گرفته است و علت اصلی آن افزایش نرخ غذا در دانشگاه است که در حال حاضر 5 برابر شده است. در پی این تجمع ریاست دانشگاه شورای صنفی دانشگاه را مسئول میداند و...
-
سلام!
یکشنبه 15 اسفند 1389 11:14
در پس ِ وعده های پوچ به بن بست خیال می رسم و به انتهای باغ سلام! خیلی وقت است که سینش را خورده ام و لام تا کام خاموش مانده ام تا مگر کلام از تو برخیزد! و سین از تو روید تا _لام_ ثابت نماند بر کام این ثابت پیشه در عشق!
-
هرگز
دوشنبه 9 اسفند 1389 16:01
روزها را دیوانه میشوم، شبها را بی خواب، در پی گم کردن چشمانی که «هرگز» از آن من نبوده اند!
-
ما هیچ، ما نگاه!
چهارشنبه 4 اسفند 1389 09:55
شاهد روی توام هم شاهد حال بی مثال خویش! از روز شروع قصه ات غصه بر من قصه، تمام کرد. به دنبال رد پاهایت بودم که پاهایم پینه بست و رفت به دور سوی چشمانم از بس که سوسو زد در پی ات! چون آیات خدا که اثبات اویند به چندین آیه «عشق» را هجّی کردم. تو بر من نشانی از ماه بودی در سیاه روزی که من می زیسته ام سیاهی از روز رفته بود...
-
من نیستم!
یکشنبه 1 اسفند 1389 13:28
نمی خواهم. نمی خواهم فراموشت کنم. در میان نفس هایم ترا می بینم. آخر یادم ترا فراموش نیستی من است. من نیستم آنکه ترا فراموش می کند، نیستی ست. با تو در میان باغ های زردآلو قدم زده ام. از میان شب، به تنفس صبح رسیده ام. ترا نفس کشیده ام. من نیستم، نه من نیستم آنکه باید سر از این مجال بیرون آورد.
-
قانون خدا
چهارشنبه 20 بهمن 1389 10:17
همیشه یک نگاه در پی نگاه دیگری می دود و همیشه نمی رسد. به هرگز می پیوندد. شاید که حتما این نیز قانون خداست. ندانسته هایم را در واگویه هایم جستجو کن. که من چون گل به زیبایی چون نور به روشنایی و چون شب به سیاهی به حماقت خود معترفم. در حماقت من همین بس که قانون خدا را هرگز قبول نداشته ام!
-
غم آمد
دوشنبه 4 بهمن 1389 15:36
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 بازم تو تاریکی نشسته بودم و داشتم تو تنهاییم فکر میکردم.یه دفعه یه حس بدی پیدا کردم.از بچگی از تاریکی و تنهایی می ترسیدم.ولی هنوزم تو تنهایی و تاریکی بودم... با شب آمد دگر بار دلم گرفت نه ستاره و نه ماهی در آسمان آسمان تاریک و بی صدا باز جدایی آمد...
-
باید بروم
یکشنبه 3 بهمن 1389 16:39
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 یه گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.یه احساسی تو وجودم داشت فریاد می زد که برم.هر چی فکر می کردم نمی دونستم باید کجا برم.داشتم دق میکردم.تنها کاری که آرومم می کرد،این بود که باید بنویسم.بنویسم باید بروم... چند روزی است ندایی در سرم می گوید...
-
ارغوان
یکشنبه 3 بهمن 1389 10:53
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک است که چو برمی کشم از سینه...
-
و باز شروع یک پایان
شنبه 2 بهمن 1389 16:46
پشت نیمکت نشسته بودم.یه حسی میگفت شروع کن.ولی زندگیم پر از شروع شده بود.با این حال بازم شروع کردم... با شروع،باز آغاز باز شروع و آغاز تمام پایان ها باز پشت تمام رازهای نمایان می نشینم و دفترم را می گشایم و باز می نویسم تمام لحظه ها را و تمام فرصت ها را که می گذرد و باگذشتش می برد تمام لحظه ها را از یاد و من به شروعی...
-
جدائی
جمعه 1 بهمن 1389 19:12
جدائی چه دردی دارد و چه حسرتی در پیش . زندگی بعد از این مرگی ست بی نام. مرگی ست در هنگامه خواستن ها و در امتداد نداشتن ها و نیز لحظه ایست یکتا بر خط آخر زندگی!
-
دریچه
چهارشنبه 29 دی 1389 20:30
دیگر دریچه ای باز نمی شود به شعرم از نگاه تو! مانده ام تنها با سفیدی کاغذهایم با سیاهی روزهایم حتی واژه ها بر لبانم خشکیده اند! بر روانم سایه ها خوابیده اند! خواب من جانکاه تخت بر من چون گور زندگی بر من گران آمده است!
-
عادت
چهارشنبه 29 دی 1389 13:57
عادت چه قصه تلخی داره. فکر می کنم عادت به آدما سخت ترین عادت باشه.ولی زندگی بدون عاد برام بی معنیه.همیشه نو بودن خوب نیست... هرچه بینم در نظر چون عادت است تکرار لحظه ها برایم یک خیانت است خسته ام از تکرار و ساکن بودن دنیایمان گذشتن ثانیه ها برایم چون ساعت است همه ی عمرم تباه شد، افسوس و آه ! دانم که تنها نیازم طاقت...
-
وای این شب چقدر تاریک است!
سهشنبه 28 دی 1389 19:38
هیچ حرفی ندارم بزنم، حال منو ازین شعر بفهمید! شب سردیست و من افسرده راه دوریست و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده میکنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من آدمهــــــــــا سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی...
-
لحظه ناب
دوشنبه 27 دی 1389 14:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA نمی خواستم این لحظه برام تموم بشه.داشتم به" شعر زندگی تکراریست" فکر میکردم.میخواستم تو این لحظه ناب واسه همیشه بمونم.ولی مثل اینکه نشد.کاش وقتی تو یه لحظه شیرینم،بازم زندگی تکراری باشه.ولی نبود... زمان نمی گذرد و ثانیه هایم ایستاده اند عقربه ی ساعت دلم در جا میزند...
-
تو کجایی
یکشنبه 26 دی 1389 15:11
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 دنبالش می گشتم.نمیدونم الان کجاست.خیلی وقت دنبالشم.بعضی وقتا حس میکنم پیشمه و بعضی وقت فکر میکنم اونی که پیشمه اون نیست.تو یه سردرگمی عجیب از خودم می پرسم تو کجایی؟؟؟ توکجایی؟ چند روزی...نه چند ماهی...نه چند سالی...باز هم نه من از اول به دنبال توام...
-
سیاه شب
یکشنبه 26 دی 1389 00:10
دیگر دارم تمام می شوم. این سیاه شب دارد تمام ِ مرا سر می کشد. کمک! کمکی به من کنید!
-
صدای سایش ذهن...
جمعه 24 دی 1389 20:22
صدای سایش دستهایم را بشنو که چگونه در التماس و در خواهش بر هم فرود می آیند! و صدای سایش پلک هایم که به امّید دیدن تو باز می شوند! و نیز صدای سایش لب هایم که به نجوا نام تو را حک می کنند بر نفس هایم!
-
جنگ بزرگ تمام
جمعه 24 دی 1389 12:47
سبک نقاشیِ "جنگ بزرگ" نوعی سوررئالیسم است... اغلب کارهای رنه مگریت، نماینده ی این سبک به شمار می روند. مسئله ی مشترکی که در بیشتر کارهای وی دیده می شود، جایگزینی المان دیگری به جای صورت می باشد.
-
خیابان ها هم...
پنجشنبه 23 دی 1389 00:48
خیابان ها هم دیگر نشان از تو نمی دهند. بر من ِ مرده که نشانی زندگی از تو می جویم. ببار بر من و عطرآگینم کن. وین خاکستر مرگ پاک کن از شعرهایم. بگذار ردّ ِ پاهایت را دنبال کنم، به خیابان ها قدم بگذار!
-
یقین سرکشانه
سهشنبه 21 دی 1389 22:37
تا که نگاهت را گم کردم به حسرتی ابدی رسیدم در روانی روزگار تمامی من از صافی رد شد هر آنچه مانده بود برای تو بود تو لیک عشق مرا دادی چو خاکستر به باد آه از آن یقین سرکشانه! آه!
-
شنبه
یکشنبه 19 دی 1389 22:20
سلام! این شعر یکی از دوستام بنام احسانه که قرار بود خودش مطلبو بذاره اما بخاطر مشکلی که تو عضویتش پیش اومد، من از طرفش میذارم. پیشاپیش شرمنده که شعر "شنبه"، یکشنبه شب پست میشه! ”شنبه” دوباره شنبه شد شروع هفت روز ترس و دلهره و شروع هفت روز اضطراب شروع درسهای منجمد که V نماد سرعت است و a نمادی از شتاب شروع راه...
-
جنگ بزرگ
چهارشنبه 15 دی 1389 15:49
سلام... نقاشیه یادتون هست رو دیوار کافه نصب کردیم؟ نام اثر: The Great War نام خالق اثر: Rene Magritte چه مفهومی می تونه مورد نظر نقاش باشه که اسم اثرشو گذاشته، جنگ بزرگ... ؟! چه المان هایی تو نقاشی هست که باید در موردشون با هم صحبت کنیم: عروس، دریا و پوشیده بودنِ صورت عروس...خب، اولین چیزی که از یه عروس تو ذهنمون...
-
زندگی، زمان، ...
چهارشنبه 15 دی 1389 14:39
زمان می گذرد، بی آنکه مزه خوش آن را چشیده باشم. بی آنکه لحظه ای پس از بیداری، چشمان روشنت را دیده باشم. خیلی غم انگیز است، می دانی؟ گذشتن روز و رسیدن شب بی آنکه گفته باشمت دوستت دارم! اینها غم است. اینها درد است. اینها زجر است. همه و همه برای تو که شاید روزی دستانت را بگیرم. شاید... بیخودی صفحات سفید کاغذ را سیاه می...
-
با تو
چهارشنبه 15 دی 1389 10:27
با تو، دوباره، خواهم شد. و بودن را معنا خواهم کرد.
-
حال پریشان
سهشنبه 14 دی 1389 18:32
حال پریشان تو چه دانی؟ اشک در دیده، جمع نریزد، تو چه دانی؟ خنده در ماتم روز، مویه در ماتم شب تو چه دانی؟ حال امروز مرا تو چه دانی؟ بی خبرتر بی خبرتر از آنی! تا نگاهی در تو افکندم، فهمیدم! قصه حال مرا چون توئی باید تا چنین حالی شود...
-
آی شاعر بدبخت...
دوشنبه 13 دی 1389 15:18
و شاعر چه ساده نگاه می کند و چه خام می اندیشد. آی شاعر بدبخت... به چه دلخوشی؟! از چه می نالی؟! آن هنگام که تازیانه های تقدیر، بر تو فرود می آمدند در ازل، چه می کردی با دل خویش؟ که امروز هر چه می کشی از دل خویش است تا به ابد!
-
کدامین سو
دوشنبه 13 دی 1389 14:55
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 بعد همه اون روزایی که فکر میکردم احساسم مرده و دیگه دلیلی واسه نوشتن نداشتم.رفتم که یکم درس بخونم که دیدیم تو چک نویسم جای فرمولا دارم چیزای دیگه ای می نویسم.مثل شعر بود ولی از کجا میومدو نمیدونم.فقط نوشتم... نمیدانم کدامین سو رفت روانم مثال جوی یا...
-
هنگامه جنون!
یکشنبه 12 دی 1389 23:03
احساس غریبی در دل دارم. معجونی از تنهایی و دغمرگی، احساس انفجار! احساس می کنم جزئی از من با من نیست. نمی توانم در جایی درنگ کنم. همیشه در حال عبورم. آوخ، کجایی؟ چرا پیدایت نمی کنم؟! چرا نمی بینمت؟ می خواهی از من چه سازی؟ یک دیوانه عاصی؟! بیا! ساختی. دیگر بیا! بیا رهایم کن از این بند. مرا همین بس که به اینجا رسیدم. می...