...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

افسوس

نمیدونم کی اومد.نمیدونم چرا اومد.ولی وقتی رفت تازه جواب سوالامو گرفته بودم.



لحظه ای آمد،زود رفت افسوس

عشق آمد، زود رفت افسوس

لحظه ناب روییدن گل

زیبا بود، زود رفت  افسوس

دیدن آن روی و جمال

بی همتا بود، زود  رفت افسوس

وجودش آرامش این دل

سروسامان بود، زود  رفت افسوس

چشمانش روشنی شب تار

می ناب بود، زود  رفت افسوس

گیسوی کمندش مثل آبشار

رود روان بود، زود  رفت افسوس

لبخندش شادی روح و روان

دنیای شادی بود، زود  رفت افسوس

نگاهش تیری در قلب

عشق من بود، زود  رفت افسوس

عطر یار

توکلاس نشسته بودم.آفتاب هنوز پشت ابر بود.بارون نم نم می بارید.نمیدونم کی پنجره کلاسو باز کرد.بوی خاک نم خورده اومد.دیگه تو کلاس نبودم...

بوی خاک نم خورده برده هوشم 

                                    عطر نسیم یار کرده مدهوشم

این چه خوابی است که میبینم

                                    باور نمیکنم چون که بی هوشم

دل گرفته من باز نمی شود باز

                                    خسته از دنیایم،یار کرده فراموشم

به دل گویم بازگرد و باز گو

                                    ولی دیگر دل ندارم،چون که خاموشم

ای کاش یار داش مرا باور

                                    تا نمی گفت برم او را از هوشم

دگر اضافه گویی است  بیتو پس تمام

                                    چون که عشق برده از من عقل و هوشم

                                   

و پارادوکس

و پارادوکس  شروع شد.

یه مدت بود می خواستم حرفا و نوشته های که  سالها بود واسه خودم می نوشتم و حرفای دلم بود و به قول امروزی دل نوشته هام بود یه جایی واسه کسایی که شاید این نوشته ها حرفای دل اونام باشه  بنویسم یا اینکه به دل کسایی که مثل من غم های بزرگی تو زندگی داشته و سختی ها اذیتش کردن بشینه.

بلاخره با یکی از بهترین دوستام تصمیم گرفتیم که وپارادوکس شروع بشه.واسه شروع خودم میخوام یه شعری که همین دوستم پیشنهاد دادو واسه اولین پستم بذارم.اسم این شعرم "زندگی تکراریست" که با زبون  ساده ای سرودم و تقدیم میکنم به دوستم و همه کسایی که میخوننش.

زندگی تکراریست

من تمام این ها را پیش از این دیده بودم

صحنه ها،لحظه ها و هر چه هست

حتی این شعر را قبل از این سروده بودم

کلمات و تصاویر به ظاهر تازه است

ولی من این کتاب را در گذشته خوانده بودم

مثل یک رویا یا طنزی  گریه دار است

من از سالها پیش عاشق مانده بودم

گرچه من یا معشوق تغییر کرده است

باز داستان همان و من،من باقی مانده بودم

در نهایت به تو می اندیشم...


در نهایت به تو می اندیشم...


به تو چون تو

   به تو چون من

        به تو چون ما

            می اندیشم.


به تو چون نوای نایی

   به تو چون صدای پایی

      به تو چون یک روزنه در شب

                                     - به شکل ماه -

می اندیشم.

...، و پارادوکس!

پارادوکس، پارادوکس، و باز پارادوکس!


به دنیا آمدن از نگاه خیلی ها، موهبتیست تمام عیار.

اتفاقی که خیلی ها از آن راضی اند.


مرگ در نگاه خیلی ها طبیعیست.

طبیعی تر از آن که در پی اثباتش برایند.

اتفاقی که عده ای در جاده آن خوابیده اند.

و عده ای بیدارند.

و از این عده دوم،

عده ای نشسته اند.

عده ای ایستاده اند.

و عده ای نیز سواره اند.


همه در یک قرارداد تاریخی تصمیم گرفتیم

گذر بین این دو را زندگی بنامیم.

زندگی گذریست بر تکرار روزهای بی تکرار.

و نیز اتفاقیست که هر لحظه بر ما می افتد.


ماده ای که این سه را بصورتی جدانشدنی به هم پیوند می دهد، زمان نام گرفته.

جاده ای که در آن، همگان بسوی مرگ در حرکتند.

زمانی که ساده ترین و صادقانه ترین و صریح ترین قانون دنیاست.

و پارادوکس از اینجا...

و پارادوکس از آنجا...

...، و پارادوکس!